شماره ٤٢١: تامنزل من باديه بيخبرى بود

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
تامنزل من باديه بيخبرى بود
هر موج سرابم به نظر بال پرى بود
چون سرو درين باغ ز آزادگى خويش
بارى که به دل بودمرابى ثمرى بود
افسوس که چون ناوک بازيچه اطفال
بال وپر من وقف پريشان سفرى بود
زان روز که شد ديده من باز چو نرگس
اوراق دلم خرج پريشان نظرى بود
بود از دم شمشير دم صبح نشاطم
تا جوشن داودى من بيخبرى بود
رسوايى شمع است ز پيراهن فانوس
در پرده سخن گفتن من پرده درى بود
اين اشک جگر سوز که شمع از مژه افشاند
در دامن فانوس گل تاجورى بود
يارى که غبار از دل غم ديده مابرد
بى منت وبى مزد نسيم سحرى بود
چون پرتو خورشيد که در آينه افتد
از عمر همين بهره من جلوه گرى بود
از عجز چو شبنم نفتاديم درين باغ
افتادگى ما گل روشن گهرى بود
صائب چه توان کرد به تکليف عزيزان
ورنه طرف خواجه شدن بى بصرى بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید