شماره ٣١٨: پيرانه سر هماى سعادت به من رسيد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
پيرانه سر هماى سعادت به من رسيد
وقت زوال سايه دولت به من رسيد
فردى نمانده بود ز مجموعه حواس
در فرصتى که نوبت عشرت به من رسيد
پيمانه ام ز رعشه پيرى به خاک ريخت
بعد از هزار دور که نوبت به من رسيد
بى آسيا ز دانه چه لذت برد کسى
دندان نمانده بود چو نعمت به من رسيد
شد مهربان سپهر به من آخر حيات
در وقت صبح خواب فراغت به من رسيد
صافى که بود قسمت ياران رفته شد
درد شرابخانه قسمت به من رسيد
شد سينه چاک همچو صدف استخوان من
تا قطره اى ز ابر مروت به من رسيد
زان خنده اى که بر رخ من کرد روزگار
پنداشتم که صبح قيامت به من رسيد
صياد بى کمين به شکارى نمى رسد
اين فيضها ز گوشه عزلت به من رسيد
چون چشم يار از نفسم گرد سرمه خاست
تا گوشه اى ز عالم وحشت به من رسيد
مجنون غبار دامن صحراى غيب بود
روزى که درد وداغ محبت به من رسيد
از زهر سبز شد پروبالم چو طوطيان
تا گرد کاروان حلاوت به من رسيد
هر نشأه اى که در جگرخم ذخيره داشت
يک کاسه کرد عشق چونوبت به من رسيد
اين خوشه هاى گوهر سيراب همچو تاک
صائب ز فيض اشک ندامت به من رسيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید