شماره ٢١٠: در موج خيز غم دل آزاد نشکند

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
در موج خيز غم دل آزاد نشکند
جوهر طلسم بيضه فولاد نشکند
تيغ ترا ملاحظه از جان سخت نيست
از کوه قاف بال پريزاد نشکند
تا مى توان شکست پرو بال خويش را
مرغ اسير ما دل صياد نشکند
گو تخته کن دکان که سرآمد نمى شود
طفلى که تخته بر سر استاد نشکند
اين مى کشد مرا که مبادا ز لاغرى
خونم خمار خنجر جلاد نشکند
گودم مزن ز خشکى سودا که ناقص است
در هر رگى که نشتر فصاد نشکند
اين دامنى که زد به کمر کوه بيستون
سخت است تيشه بر سر فرهاد نشکند
بر سرکشى مناز که سروى درين چمن
قامت نکرد راست که آزاد نشکند
دستى نشد دراز بر اين گرد خوان که نى
در ناخنش قلمرو ايجاد نشکند
کام از جهان مجو که درين صيد گاه نيست
مرغى که بيضه بر سر صياد نشکند
ايمن نيم ز تنگى دل بر خيال او
از شيشه گر چه بال پريزاد نشکند
صائب جهان فروز نگردد چو آفتاب
رنگى که از تپانچه استاد نشکند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید