شماره ١٠٣: از شب نشين هند دل من سياه شد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
از شب نشين هند دل من سياه شد
عمرم چو شمع در قدم اشک وآه شد
پنداشتم ز هند شود بخت تيره سبز
اين خاک هم علاوه بخت سياه شد
صبح وطن کجاست که در شام انتظار
چون شمع افسر وکمرم اشک وآه شد
بگذر زحسن گندمى ومگذر از بهشت
زين برق فتنه خرمن آدم تباه شد
باشد هميشه در صف عشاق سربلند
آن را که آه ابلق طرف کلاه شد
مى جستم از زمين خبر صدق لب به لب
از غيب اشاره ام به دم صبحگاه شد
محراب سر به سجده افتادگى نهاد
روزى که طاق ابروى او قبله گاه شد
سنگ ملامت از کف طفلان گرفت اوج
داغ جنون به فرق مرا تا کلاه شد
از بس چراغ ديده به راه تو سوختيم
از پيه ديده شعله نور نگاه شد
غافل نظر به چهره زرد منش فتاد
زان روز باز رنگ ز رخسار کاه شد
صائب چه اعتبار براخوان روزگار
يوسف به ريسمان برادر به چاه شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید