شماره ٦٨٢: عاشق صادق بود گر پاکدامان همچو صبح

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
عاشق صادق بود گر پاکدامان همچو صبح
گل به دامن چيند از خورشيد تابان همچو صبح
از تنور سرد آرد گرم بيرون نان خويش
نور صدق آن را که باشد در دل و جان همچو صبح
ديده هر کس که از انجم فشانى شد سفيد
مى شود روشن ز نور مهر تابان همچو صبح
هر که بر بالين او شمعى بود چون آفتاب
مى کند جان را فدا با روى خندان همچو صبح
عالمى دارد نظر بر دست و تيغ آفتاب
تا که را قسمت شود زخم نمايان همچو صبح
مى کند احيا جهانى را ز تأثير نفس
هر که دارد شور عشقى در نمکدان همچو صبح
عاشق صادق کسى باشد که گيرد بى هراس
تيغ خورشيد درخشان را به دندان همچو صبح
دايه گردون اگر خون را کند يک چند شير
شير را خون مى کند آخر به پستان همچو صبح
اشتهاى من ازان صادق بود دايم که من
قانعم از سفره گردون به يک نان همچو صبح
اين جواب آن غزل صائب که مى گويد حکيم
آفتابش سربرآرد از گريبان همچو صبح



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید