در دل هر که ذوق شبگيرست
خنده صبح، خنده شيرست
غم به بيگانگان نياويزد
سگ اين بوم، آشناگيرست
دل ز بيداد روشنى گيرد
شمع اين خانه، برق شمشيرست
طفل ما خون خود چرا نخورد؟
دايه روزگار کم شيرست
خط او پيش خود گرفتارست
سبزه از موج خود به زنجيرست
بر جوانى چه اعتماد، که صبح
تا نفس راست مى کند پيرست
زور بازوى پنجه تدبير
خس و خاشاک سيل تقديرست
نيست ديوانه گر سپهر، چرا
دايم از کهکشان به زنجيرست؟
بر دم تيغ مى زند خود را
صائب از بس ز جان خود سيرست