دلهاى غم نديده پذيراى پند نيست
آنجا که درد نيست، سخن سودمند نيست
بسيار چاره هست که از درد بدترست
صد چشم بد، برابر دود سپند نيست
ما را به بخت شور خود اى دوست واگذار
بادام تلخ در خور آغوش قند نيست
نتوان گرفت دامن معنى به دست ناز
جز پيچ و تاب، صيد سخن را کمند نيست
نگرفت پيش اشک مرا منع آستين
سيلاب را ملاحظه از کوچه بند نيست
لب بسته همچو غنچه تصوير زاده ايم
ما را خبر ز چاشنى نوشخند نيست
صد دل چو تار سبحه به يک رشته مى کشد
کوتاهيى در آن مژه هاى بلند نيست
امروز عيسيى که به درد سخن رسد
صائب درين زمانه نادردمند نيست