شماره ٢٤٤: سحر که باد صبا از رخش نقاب گرفت

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
سحر که باد صبا از رخش نقاب گرفت
دو دست صبح به روى خود آفتاب گرفت
ز فيض حسن تو عالم آنچنان سيراب
که مى توان ز گل کاغذى گلاب گرفت
ز عشق بس که مهياى سوختن گشتم
به دامن ترم آتش ز ماهتاب گرفت
يکى هزار شد اميد، خاکساران را
ز بوسه اى که لب بام از آفتاب گرفت
قرار نامه سياهى به خويش هر کس داد
چو لاله، داد دل خويش از شراب گرفت
دل سياه مرا رهنماى رحمت شد
چو سيل دامن دريا به اضطراب گرفت
مگر به اشک ندامت سفيد نامه شود
رخى که رنگ ز گلگونه شراب گرفت
من از ثبات قدم نااميد چون باشم؟
که سنگ، باده لعلى ز آفتاب گرفت
عبير رحمت فردوس، رزق سوخته اى است
که رخت خوش به دود دل کباب گرفت
به وصل دولت بيدار کى رسي، هيهات
ترا که آينه چشم، زنگ خواب گرفت
ز عدل عشق ندارم شکايتى صائب
اگر چه گنج خراج من از خراب گرفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید