به آبدارى لعل تو هيچ گوهر نيست
به اين صفا، گهرى در ضمير کوثر نيست
مرا به ساغرى اى خضر نيک پى درياب
که بى دليل ز خود رفتنم ميسر نيست
توانگرست به يک مشت خاک، ديده فقر
دل حريص به صد گنج زر توانگر نيست
شهادتى که بود ديگرى وسيله آن
ز زندگانى خضر و مسيح کمتر نيست
من و تردد خاطر، خدا نگه دارد!
به قلزمى که منم، موج او شناور نيست
دل شکسته ما را به لطف خود بپذير
نظر به مورچه، پاى ملخ محقر نيست
ببر ز خويش اگر جنت آرزو دارى
که دوزخى بتر از صحبت مکرر نيست
حمايت ضعفا مانع پريشانى است
وگرنه رشته سزاوار قرب گوهر نيست
ز چاک دل بود اميد فتح باب مرا
چو آفتاب مرا روى دل به هر در نيست
شفق همين نه به خورشيد کار دارد و بس
کدام لقمه اين هفت خوان به خون تر نيست؟
ترا که پاى طلب بسته اند، سنگين باش
درين محيط که ماييم جاى لنگر نيست
مدار چشم مروت ز هيچ کس صائب
که خضر را غم محرومى سکندر نيست