شماره ٤٩١: دوشينه خود شنيدم يک نکته از دهانى

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دوشينه خود شنيدم يک نکته از دهانى
اما نمى توان گفت با هيچ نکته دانى
اسرار عشقم آخر افتاد بر زبانها
از بس که وصف او را گفتم به هر زبانى
هر شامگه به يادش خفتم به لاله زارى
هر صبح دم به بويش رفتم به بوستانى
تخم وفاى او را کشتم به هر زمينى
خار جفاى او را خوردم به هر زمانى
در گردنم فکنده ست گيسوى او کمندى
بر کشتنم کشيده ست ابروى او کمانى
پيکان عشق جانان تا پر نشسته برجان
هرگز چنين خدنگى ننشسته بر نشانى
در عالم جوانى کارى نيامد از من
دستى زدم به پيرى در دامن جوانى
در وادى محبت حال دلم چه پرسى
کردى فتاده ديدم دنبال کاروانى
اى آن که زير تيغش اميد رحم دارى
ترسم نکرده باشى رحمى به خسته جانى
بر بسته سحر چشمش دست قوى دلان را
زور اين چنين که ديده ست آنگه ز ناتوانى
گر با پرى ندارى نسبت چرا هميشه
در خاطرم مقيمى وز ديده ام نهانى
صفهاى دلبران را بر يکدگر شکستى
گويا کمين غلامى از خسرو جهانى
شاه سرير تمکين بخشنده ناصرالدين
کز دست او نمانده ست گوهر به هيچ کانى
يزدان به من فروغى هر لحظه صد لسان داد
تا مدح سايه اش را گويم به هر لسانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید