شماره ٤٦٩: دگر فرود نيايد سرم به هيچ کمندى

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دگر فرود نيايد سرم به هيچ کمندى
علاقه تو خلاصم نمود از هر بندى
غمى نمانده مرا با وجود زلف تو آرى
گزيده مار نلرزد دلش به هيچ گزندى
سرى به تيغ تو دادم دريغ اگر نپذيرى
دلى به زخم تو بستم فغان اگر نپسندى
کدام دام نهادى که طايرى نگرفتى
کدام تير گشادى که خسته اى نفکندى
گهى ز غمزه چشمت چه خانه ها که نرفتى
گهى ز تيشه نازت چه ريشه ها که نکندى
ز شرم طلعت رخشان خسوف ماه تمامى
ز رشک قامت موزون شکست سرو بلندى
چنين روش که تو دارى چرا به سرو ننازى
چنين دهن که تو دارى چرا به غنچه نخندى
علاج چشم بد انديش کرده دانه خالت
چه احتياج که بر آتش افکنند سپندى
ببند دست فلک را، به ريز خون ملک را
همه اسير کمندند و تو سوار سمندى
فروغى از ستمت چون به شهريار ننالد
کز آستان تو نوميد رفت از پس چندى
ستوده ناصردين شه خدايگان مکرم
که غير بحر ز دستش نديده ام گله مندى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید