شماره ٤٥٧: چه خلاف سر زد از ما که در سراى بستى

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چه خلاف سر زد از ما که در سراى بستى
بر دشمنان نشستي، دل دوستان شکستى
سر شانه را شکستم به بهانه تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستى
ز تو خواهش غرامت نکند تنى که کشتى
ز تو آرزوى مرهم نکند دلى که خستى
کسى از خرابه دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستى و به سلطنت نشستى
به قلمروى محبت در خانه اى نرفتى
که به پاکى اش نرفتى و به سختى اش نبستى
به کمال عجز گفتم که به لب رسيد جانم
ز غرور ناز گفتى که مگر هنوز هستى
ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمى شناسى
به در کنشت منشين تو که بت نمى پرستى
تو که ترک سر نگفتى ز پيش چگونه رفتى
تو که نقد جان ندادى ز غمش چگونه رستى
اگرت هواى تاج است به بوس خاک پايش
که بدين مقام عالى نرسى مگر ز پستى
مگر از دهان ساقى مددى رسد وگرنه
کس از اين شراب باقى نرسد به هيچ مستى
مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغى
که به صد هزار تندى ز کمند شوق جستى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید