شماره ٤٤٩: شدم به ميکده ساقى مرا نداد شرابى

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شدم به ميکده ساقى مرا نداد شرابى
فغان که چشمه رحمت نزد بر آتشم آبى
دل گرفته من وا نشد ز هيچ بهارى
دهان غنچه من تر نشد ز هيچ سحابى
نشستم از سر زلفش ولى به روز سياهى
گذشتم از بر چشمش ولى به حال خرابى
اگر نه با لب و چشمش فتاد کار تو اى دل
پس از براى چه آخر هميشه بى خور و خوابى
اگر چه جان به لب آمد وليکن از لب جانان
نموده ايم سئوالي، شنيده ايم جوابى
چنان به روز جزا خسته بودم از شب هجران
که التفات نکردم به هيچ گونه عذابى
ز بس که صيد حقيرم، ندوختند به تيرم
نبرد نام مرا هيچ کس به هيچ حسابى
تمام شهر ندارد گناه کار تر از ما
که غيرت خدمت رندان نکرده ايم ثوابى
نظر به جانب شاهان نمى کنى ز تکبر
مگر که بنده شاهنشه سپهر جنابى
ستوده ناصردين شه خدايگان سخن دان
که هر کسى به مديحش رقم نمود کتابى
فروغى از غم دورى ضرورت است صبورى
ولى دريغ که در دل نمانده طاقت و تابى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید