شماره ٤٣٠: از بس که در خيال مکيدم لبان او

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
از بس که در خيال مکيدم لبان او
ياقوت فام شد لب گوهرفشان او
نقد وجود من همه مصروف هيچ شد
يعنى نداد کام دلم را دهان او
پيرانه سر بلاکش ابروى او شدم
با قامت خميده کشيدم کمان او
قاتل چگونه منکر خونم شود به حشر
زخمى نخورده ام که نماند نشان او
دستى که از رکاب سمندش بريده شد
ترسم خدا نکرده نگيرد عنان او
چندان که در پيش به درستى دويده ام
الا دل شکسته نديدم مکان او
بى پرده در حضور من امشب نشسته است
گر صد هزار بار کنند امتحان او
سودا نگر که بر سر بازار عاشقى
خواهم زيان خويش و نخواهم زيان او
در عهد شه کلام فروغى بها گرفت
يارب که در زمانه بماند زمان او
ظل الله ناصردين شه که آمده ست
چندين هزار آيت رحمت نشان او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید