شماره ٣٩٥: اى که ز آب زندگى لعل تو مى دهد نشان

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى که ز آب زندگى لعل تو مى دهد نشان
خيز و به ديده ام نشين، آتش دل فرو نشان
با همه جهد از آن کمر، هيچ نداشتم خبر
با همه سعى از آن دهن، هيچ نيافتم نشان
سر خوش و مست و بيهشم،در همه نشئه اى خوشم
بار فلک نمى کشم، از کرم سبوکشان
نزد حبيب کرده ام قصه درد اهل دل
پيش طبيب گفته ام صورت حال ناخوشان
من که به قوت جنون، سلسله ها گسسته ام
بسته مرا به راستى زلف کج پريوشان
هر چه ز جور خوى تو، مى گذرم ز روى تو
مى کشدم به سوى تو، دست طلب کشان کشان
باده اگر نمى دهى خون مرا به جام کن
مرهم اگر نمى نهي، زخم مرا نمک فشان
با تو مى حرام را کرده حلال محتسب
چنگ بکوب و نى بزن، بوسه ببخش و مى چشان
مرده اگر نديده اى زنده جاودان شود
پاى بنه مسيح وش بر سر خاک خامشان
طره عنبرين تو غاليه ساى انجمن
پسته نوشخند تو نشئه فزاى بيهشان
در غم رويت اى پرى سوخته شد دل ملک
بس که رسيد بر فلک آه جگر بر آتشان
تا دم باد صبح دم زلف تو مى زند به هم
جمع چگونه ميشود حال دل مشوشان
تا شده سيلى غمت علت سرخ رويى ام
رشک برند از اين عمل، چهره به خون منقشان
اى که خدنگ شست تو کرده نشان دل مرا
چون نکنم ز دست تو شکوه به شاه جم نشان
وارث تاج و تخت جم، ناصردين شه عجم
کز پى خدمتش فلک بسته کمر ز کهکشان
آن که ز نور روى او يافته مهر زيب و فر
وان که ز خاک پاى او جسته سپهر عز و شان
دادگرا دعاى من کرده به دشمنان تو
آن چه نموده در جدل تيغ اجل به سرکشان
آن که فرامش از دلم هيچ نشد فروغيا
آه که شد ز خاطرش نام من از فرامشان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید