شماره ٣٤٧: جنون گسسته بدانسان کمند تدبيرم

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جنون گسسته بدانسان کمند تدبيرم
که از سلاسل تو مستحق زنجيرم
ز نور حسن تو چشم و چراغ خورشيدم
ز فر عشق تو فرمانرواى تقديرم
ز سحر چشم تو شاهين پنجه شاهم
ز بند زلف تو زنجير گردن شيرم
چنان به جلوه درآمد جمال صورت تو
که از کمال تحير مثال تصويرم
نشسته ام به سر راه آرزو عمرى
که ابروى تو نشاند به زير شمشيرم
کنون که دست تظلم زدم به دامانت
عنان کشيدى و بستى زبان تقريرم
ز فرق تا قدم از سوز عشق ناله شدم
ولى نبود در آن دل مجال تاثيرم
سحر کمان دعا را به يکدگر شکنم
خدا نکرده گر امشب خطا رود تيرم
به قاتلى سر و کارم فتاد در مستى
که تيغ مى کشد و مى کشد ز تاخيرم
شراب داد وليکن نخفت در بزمم
خراب ساخت وليکن نکرد تعميرم
طلاى احمر اگر خاک را کنم نه عجب
که من ز تربيت عشق کان اکسيرم
مگر که خواجه فروغى ز بنده در گذرد
و گر نه صاحب چندين هزار تقصيرم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید