شماره ٣١٧: آن که به ديوانگى در غمش افسانه ام

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن که به ديوانگى در غمش افسانه ام
آه که غافل گذشت از دل ديوانه ام
در سرشکم نشد لايق بازار دوست
قابل قيمت نگشت گوهر يک دانه ام
گاه ز شاخ گلش هم نفس عندليب
گاه ز شمع رخش هم دم پروانه ام
سرو فرازنده اى خاسته از مجلسم
ماه فروزنده اى تافته در خانه ام
با سگ او هم نشين وز همه مستوحشم
با غم او آشنا از همه بيگانه ام
سفره مى خانه شد خرقه پشمينه ام
بر سر پيمانه ريخت سبحه صد دانه ام
باده پپاپى رسيد از کف ساقى مرا
توبه دمادم شکست بر سر پيمانه ام
آتش رخسار او سوخت نه تنها مرا
خانه شهرى بسوخت جلوه جانانه ام
مستى من تازه نيست از لب ميگون او
شحنه مکرر شنيد نعره مستانه ام
تا نشود آن هما سايه فکن بر سرم
پا نگذارد ز ننگ جغد به ويرانه ام
جلوه فروغى نکرد در نظرم آفتاب
تا مه رخسار دوست تافت به کاشانه ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید