شماره ٣٠٤: آن را که اول از همه خواندى به سوى خويش

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن را که اول از همه خواندى به سوى خويش
آخر به کام غير مرانش ز کوى خويش
جويى ز خون ديده گشادم به روى خويش
بر روى خويش بسته ام آبى ز جوى خويش
نتوان به قول زاهد بيهوده گوى شهر
برداشت دل ز شاهد پاکيزه خوى خويش
کى مى رسى به حلقه رندان پاکباز
تا نشکنى ز سنگ ملامت سبوى خويش
اى نوبهار حسن خزانت ز پى مباد
گر تر کنى دماغ ضعيفم به بوى خويش
هر بسته اى گشاده شود آخر از کمند
الا دلى که بستيش از تار موى خويش
گيرد سپهر چشمه خورشيد را به گل
گر بامداد پرده نپوشى به روى خويش
دانى چرا نشسته به خاکستر آفتاب
تا بنگرى در آينه روى نکوى خويش
من جان به زير تيغ تو آسان نمى دهم
تا بر نيارم از تو همه آرزوى خويش
بوسيدن گلوى تو بر من حرام باد
گر در محبت تو نبرم گلوى خويش
امشب فروغى آن مه بيدار بخت را
در خواب کردم از لب افسانه گوى خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید