شماره ٢٨٩: دامن کشان شبى گذر افتاد بر منش

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دامن کشان شبى گذر افتاد بر منش
برخاستم چو گرد و نشستم به دامنش
شاهان اسير حلقه گيسوى پر خمش
شيران شکار شيوه آهوى پر فنش
دل ها شکسته از شکن زلف کافرش
مردان فتاده از نگه مردم افکنش
پروانه حريص چه پروا ز آتشش
دلخسته فراق چه وحشت ز کشتنش
هر کس که ديد گوشه ابروى دوست را
باکى نباشد از دم شمشير دشمنش
آن را که نقش صورت جانان به خاطر است
خاطر نمى کشد به تماشاى گلشنش
گر بيند آتشين رخ او چشم باغبان
آتش زند به لاله و نسرين و سوسنش
تا مرغ دل جدا شد از آن زلف پر شکن
هر لحظه پر زند به هواى نشيمنش
ديوانه اى که مى کشدش تار موى دوست
نتوان نگاه داشت به زنجير آهنش
ماهى که دوش خرمن صبرم به باد داد
امروز برق عشق زد آتش به خرمنش
نرم از دعا نشد دل آن ترک لشکرى
کارى نکرد هيچ دعايى به جوشنش
برداشت بار گردنم از بن به تيغ تيز
يارب که خون من نشود بار گردنش
قوت فروغى از لب ياقوت او رسيد
تا شاه شد وسيله رزق معينش
روشن ضمير ناصردين شه که آفتاب
کسب فروغ مى کند از راى روشنش
چون زرفشان شود کف گوهر نوال او
ندهد کفاف حاصل دريا و معدنش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید