شماره ٢٥٢: شب که در حلقه ما زلف دل آرام نبود

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شب که در حلقه ما زلف دل آرام نبود
تا به نزديک سحر هيچ دل آرام نبود
حلقه دام نجات است خم طره دوست
واى بر حالت مرغى که در اين دام نبود
جز بدان آهوى وحشى که به من رام نگشت
دل وحشت زده با هيچ کسم رام نبود
يار در کشتن من اين همه انکار نداشت
گر در اين کار مرا غايت ابرام نبود
منت پيک صبا را نکشيدم در عشق
که ميان من او حاجت پيغام نبود
من از انجام جهان واقفم از دولت جام
که به جز جام کسى واقف از انجام نبود
مى خور اى خواجه که زير فلک مينايى
خون دل خورد حريفى که مى آشام نبود
خم فرح بخش نمى گشت اگر باده نداشت
جم سرانجام نمى جست اگر جام نبود
چشم بد دور که در چشمه نوش ساقى
نشئه اى بود که در باده گلفام نبود
مايل گوشه ابروى تو بودم وقتى
که نشان از مه نو بر لب اين بام نبود
جلوه گر حسن تو از عشق من آمد آرى
صبح معلوم نمى گشت اگر شام نبود
فتنه در شهر ز هر گوشه نمى شد پيدا
چشم فتان تو گر فتنه ايام نبود
کفر زلف تو گرفتى همه عالم را
ناصرالدين شاه اگر خسرو اسلام نبود
آن خديوى که فروغى خبر شاهى او
داد آن روز که از خاتم جم نام نبود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید