اى به دل ها زده مژگان تو پيکانى چند
منت ناوک دل دوز تو بر جانى چند
گوشه چاک گريبانت اگر بگشايى
بشکنى رونق بازار گلستانى چند
تا بريدند بر اندام تو پيراهن ناز
بر دريدند ز هر گوشه گريبانى چند
جمع کن سلسله زلف پريشانت را
تا مگر جمع کنى حال پريشانى چند
يوسف دل که شد از چاه زنخدانت خلاص
از خم زلف تو افتاد به زندانى چند
تنگ شد جاى ز بسيارى مرغان قفس
بودى اى کاش مرا قوت افغانى چند
ناصحا منع فروغى ز محبت تا کى
گو به آن مه نکند عشوه پنهانى چند