شماره ٢٠٩: گر بدين گونه سر زلف تو افشان ماند

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر بدين گونه سر زلف تو افشان ماند
هر چه مجموعه دل هاست پريشان ماند
چو درآيم خم زلف تو به چوگان بازى
اى بسا گوى که در حسرت چوگان ماند
واقف از معنى خورشيد ازل دانى کيست
آن که در صورت زيباى تو حيران ماند
حال در مانده عشق تو نمى داند چيست
دردمندى که در انديشه درمان ماند
هر نظرباز که بيند لب خندان تو را
تا قيامت سرانگشت به دندان ماند
يک سحر کاش که در دامن گل زار آيى
تا گل از شرم رخت سر به گريبان ماند
بى تو از هيچ دلى صبر نمى بايد ساخت
کاين محال است که در عالم امکان ماند
گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا
حسن اين خانه همين است که ويران ماند
جز ندامت ثمرى عشق ندارد آرى
هر که شد در پى اين کار پشيمان ماند
کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه
کادميزاده دريغ است که حيوان ماند
گر به تحقيق تويى قاتل صاحب نظران
نيک بخت آن که سرش بر سر ميدان ماند
راستى جز خم ابروى تو شمشيرى نيست
که به شمشير شهنشاه سخن دان ماند
ظل حق ناصردين ماه فلک، شاه زمين
آن که در بزم به خورشيد درخشان ماند
مدحت خسرو اسلام فروغى بسراى
تا همى نام تو بر صفحه دوران ماند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید