شماره ٢٠٧: تا خيل غمش در دل ناشاد من آمد

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تا خيل غمش در دل ناشاد من آمد
هر جا که دلى بود به امداد من آمد
سوداى سر زلف کمندافکن ساقى
سيلى است که در کندن بنياد من آمد
هر سيل که برخاست ز کهسار محبت
اول به در خانه آباد من آمد
هر جا که بيان کرد کسى قصه يوسف
حال دل گم گشته خود ياد من آمد
هر شب که فلک زان مه بى مهر سخن گفت
يک شهر به فرياد ز فرياد من آمد
زلفش به عدم گر کشدم هيچ غمى نيست
کاين سلسله سرمايه ايجاد من آمد
از چنگل شاهين اجل باک ندارد
هر صيد که در پنجه صياد من آمد
پيداست که از آب بقا خضر نديده ست
آن فيض که از خنجر جلاد من آمد
فرياد که داد از ستمش مى نتوان زد
بيدادگرى کز پى بيداد من آمد
يک آدم عاقل نتوان يافت فروغى
شهرى که در آن شوخ پرى زاد من آمد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید