شماره ١٨٦: نه حسرت وصالش از دل به در توان کرد

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نه حسرت وصالش از دل به در توان کرد
نه صبر در فراقش زين بيشتر توان کرد
تا وقت باز گشتن چندى عزيز باشى
يک چند از آن سر کو عزم سفر توان کرد
گر بوسه اى توان زد ياقوت آن دو لب را
يک عمر ازين تمنا خون در جگر توان کرد
گر کام جان توان يافت از روى و موى دلبر
روزى به شب توان برد، شامى سحر توان کرد
گر بر مراد بلبل آن شاخ گل بخندد
دامان گلستان را از گريه تر توان کرد
گر دامن جوانان افتد به دست ما را
پيرانه سر به عالم خود را سمر توان کرد
هر جا که حسن معشوق سرگرم جلوه گردد
جز عاشقى مپندار کار دگر توان کرد
در هر کمين که آن ترک تير از کمان گشايد
دل را هدف توان ساخت جان را سپر توان کرد
کارم به جان رسيده ست از ناصبورى دل
پنداشتم کز آن رو قطع نظر توان کرد
از من به کوى محبوب بى قدرتر کسى نيست
کى در غم محبت صبر آن قدر توان کرد
از کوى مى فروشان جايى کجا توان رفت
کانجا غم جهان را خاکى به سر توان کرد
گر سر زند ز مشرق آن آفتاب خوبى
هر ذره را فروغى چندين قمر توان کرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید