شماره ١٥٧: مشاطه تا به روى تو زلف دوتا نهاد

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مشاطه تا به روى تو زلف دوتا نهاد
بس مرغ دل که پاى به دام بلا نهاد
بى چون اگر گناه شمارد نگاه را
پس در رخ تو اين همه خوبى چرا نهاد
نوشينى لبت ز ظلمت خط گشت آشکار
خضرش لقب به چشمه آب بقا نهاد
از جان بريد هر که به زلفت کشيد دست
وز سر گذشت آن که در اين حلقه پا نهاد
تا داد کام خاطر بيگانه لعل تو
صد داغ رشک بر جگر آشنا نهاد
هر کس که خواست زان لب شيرين مراد دل
جان عزيز بر سر اين مدعا نهاد
تا از وفاى خويش نديديم هيچ خير
خيرش مباد آن که بناى وفا نهاد
تا آرزوى ديدن او را برم به خاک
تيغ جفا به گردن من از قفا نهاد
تا بوى او به ما نرساند ز تاب زلف
چندين هزار بند به پاى صبا نهاد
روزى که در جهان غم و شادى نهاد پاى
شادى به سوى او شد و غم رو به ما نهاد
آخر فروغى از ستم پاسبان او
زان خاک آستان شد و دل را به جا نهاد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید