شماره ١٥٤: روزى که خدا کام دل تنگ دلان داد

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
روزى که خدا کام دل تنگ دلان داد
کام دل تنگ من از آن تنگ دهان داد
گفتم که مرا از دهنت هيچ ندادند
خنديد که از هيچ که را بهره توان داد
خرم دل مستى که گه باده پرستى
با شاهد مقصود چنين گفت و چنان داد
المنة لله که سبک بار نشستم
تا ساقى مى خانه به من رطل گران داد
چون قمرى از اين رشک ننالد به چمن ها
کاين اشک روان را به من آن سرو روان داد
سوداى نياز من و ناز تو محال است
نتوان به هم آميزش پيدا و نهان داد
در راه طلب جان عزيزم به لب آمد
خوش آن که مقيم در جانان شد و جان داد
گر ايمنم از فتنه دوران عجبى نيست
زيرا که به من چشم تو سر خط امان داد
آخر خم ابروى تو خون همه را ريخت
فرياد ز دستى که به دست تو کمان داد
آن روز ملائک همه در سجده فتادند
کز پرده رخت را ملک العرش نشان داد
هر اسم معظم که خدا داشت فروغى
در خاتم انگشت سليمان زمان داد
فخر همه شاهان عجم ناصردين شاه
کز روى کرم داد دل اهل جهان داد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید