شماره ١٣٦: رسيد قاصد و پيغام وصل جانان گفت

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
رسيد قاصد و پيغام وصل جانان گفت
نويد رجعت جان را به جسم بى جان گفت
چرا به سر ننهد هدهد صبا افسر
که وصف شهر سبا را بر سليمان گفت
ز عنبرين دم باد سحر توان دانست
که داستانى از آن زلف عنبرافشان گفت
حکايت غم او من نگفته ام تنها
که اين مقدمه هم گبر و هم مسلمان گفت
فغان که کام مرا تلخ کرد شيرينى
که با لبش نتوان حرف شکرستان گفت
دل شکسته ما را درست نتوان کرد
غم نهفته او را به غير نتوان گفت
ز توبه دادن مستان عشق معلوم است
که مير مدرسه تب کرده بود و هذيان گفت
کسى به خلوت جانان رسد به آسانى
که ترک جان به اميد حضورش آسان گفت
غلام خاک در خواجه خراباتم
که خدمت همه کس را به قدر امکان گفت
مريد جذبه بى اختيار منصورم
که سر عشق تو را در ميان ميدان گفت
نظر مپوش ز احوال آن پريشانى
که پيش زلف تو حال دل پريشان گفت
کمال حسن تو را من به راستى گفتم
که حد خوبى گل را هزار دستان گفت
به آفتاب تفاخر سزد فروغى را
که مدح گوهر گيتى فروز سلطان گفت
ستوده ناصر دين شاه، شهريار ملوک
که منشى فلکش قبله گاه شاهان گفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید