شماره ١١٥: تو و آن حسن دل آويز که تغييرش نيست

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تو و آن حسن دل آويز که تغييرش نيست
من و اين عشق جنون خيز که تدبيرش نيست
تو و آن زلف سراسيمه که سامانش نه
من و اين خواب پراکنده که تعبيرش نيست
دردى اندر دل ما هست که درمانش نه
آهى اندر لب ما هست که تاثيرش نيست
زرهى نيست که در خط زره سازش نه
گرهى نيست که در زلف گره گيرش نيست
لشکرى نيست که در سايه مژگانش نه
کشورى نيست که در قبضه شمشيرش نيست
کو سوارى که در اين عرصه گرفتارش نه
کو شکارى که در اين باديه نخجيرش نيست
هيچ سر نيست که سودايى گيسويش نه
هيچ دل نيست که ديوانه زنجيرش نيست
تا درآيد ز کمين ترک کمان ابروى من
سينه اى نيست که آماجگه تيرش نيست
خم ابروى کسى خون مرا ريخت به خاک
که سر تاجوران قابل شمشيرش نيست
آنچنان کعبه دل را صنمى ويران ساخت
که کس از بهر خدا در پى تعميرش نيست
شيخ گر شد به ره زهد چنين پندارد
که کسى با خبر از حيله و تزويرش نيست
کامى از آهوى مقصود فروغى نبرد
هر که در دشت محبت جگر شيرش نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید