شماره ٥٤: دوش در آغوشم آمد آن مه نخشب

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دوش در آغوشم آمد آن مه نخشب
کاش که هرگز سحر نمى شدى اين شب
مهوشى از مهر در کنار من آمد
چون قمر اندر ميان خانه عقرب
عشق به جايى مرا رساند که آنجا
گردش گردون نبود و تابش کوکب
هست به سر تا هواى کعبه مقصود
کوشش راکب خوش است و جنبش مرکب
تا کرم ساقى است و باده باقى
کام دمادم بگير و جام لبالب
لاف تقرب مزن به حضرت جانان
زان که خموشند بندگان مقرب
هم دل خسرو شکست و هم سر فرهاد
عشوه شيرين تندخوى شکر لب
آن که خبردار شد ز مساله عشق
کار ندارد به هيچ ملت و مذهب
روز مرا تيره ساخت جعد معنبر
زخم مرا تازه کرد عنبر اشهب
هيچ مرادم نداد خواندن اوراد
يار نشد مهربان ز گفتن يارب
سيمبران طالب زرند فروغى
جيب ملک دارد اين دعاى مجرب
کارگشاى زمانه ناصردين شاه
آن که دعا گوى او رسيد به مطلب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید