شماره ٥٠: يار بى پرده کمر بست به رسوايى ما

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
يار بى پرده کمر بست به رسوايى ما
ما تماشايى او ، خلق تماشايى ما
قامت افروخته مى رفت و به شوخى مى گفت
که بتى چهره نيفروخت به زيبايى ما
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال
خود پسنديدن او بنگر و خودرايى ما
قتل خود را به دم تيغ محبت ديديم
گو عدو کور شود از حسرت بينايى ما
جان بياسود به يک ضربت قاتل ما را
يعنى از عمر همين بود تن آسايى ما
حاليا مست و خرابيم ز کيفيت عشق
پس از اين تا چه رسد بر سر سودايى ما
هر کجا جام مى آن کودک خندان بخشد
باده گو پاک بشو دفتر دانايى ما
نقد دنيا به بهاى لب ساقى داديم
تا کجا صرف شود مايه عقبايى ما
شب ما تا به قيامت نشود روز، که هست
پرده روز قيامت شب تنهايى ما
مگرش زلف تو زنجير نمايد ور نه
در همه شهر نگنجد دل صحرايى ما
دل ز وصلت نتوان کند، بهل تا بکند
سيل هجران تو بنياد شکيبايى ما
ناتوان چشم تو بر بست فروغى را دست
ورنه کى خاسته مردى به توانايى ما



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید