شماره ٣٨: آن که نهاده در دلم حسرت يک نظاره را

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن که نهاده در دلم حسرت يک نظاره را
بر لب من کجا نهد لعل شراب خواره را
رشته عمر پاره شد بس که ز دست جور او
دوخته ام به يکدگر سينه پاره پاره را
کشته عشق را لبش داده حيات تازه اى
ورنه کسى نيافتى زندگى دوباره را
با همه بى ترحمى باز به رحمت آمدى
لختى اگر شمردمى زحمت بى شماره را
ز آه شررفشان من نرم نمى شود دلش
آتش من نمى کند چاره سنگ خاره را
تا ننهى وجود خود بر سر کار بندگى
خواجه ما نمى خرد بنده هيچ کاره را
خنجر خون فشان بکش، آنگه استخاره کن
از پى قتل من ببين خوبى استخاره را
چند ز دود آه خود، شب همه شب، فروغيا
تيره کنم رخ فلک، خير کنم ستاره را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید