شماره ٢٨: به يک پيمانه با ساقى چنان بستيم پيمان را

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
به يک پيمانه با ساقى چنان بستيم پيمان را
که تا هستيم بشناسيم از کافر مسلمان را
به کوى مى فروشان با هزاران عيب خوشنودم
که پوشيده ست خاکش عيب هر آلوده دامان را
تکبر با گدايان در ميخانه کمتر کن
که اينجا مور بر هم مى زند تخت سليمان را
تو هم خواهى گريبان چاک زد تا دامن محشر
اگر چون صبح صادق بينى آن چاک گريبان را
نخواهد جمع شد هرگز پريشان حال مشتاقان
مگر وقتى که سازد جمع آن زلف پريشان را
دل و جان نظر بازان همه بر يکديگر دوزد
نهد چون در کمان ابروى جانان تير مژگان را
کجا خواهد نهادن پاى رحمت بر سر خاکم
کسى کز سرکشى برخاک ريزد خون پاکان را
گر آن شاهد که ديدم من ببيند ديده زاهد
نخست از سرگذارد مايه سوداى رضوان را
من ار محبوب خود را مى پرستم، دم مزن واعظ
که از کفر محبت اوليا جستند ايمان را
دمى اى کاش ساقي، لعل آن زيبا جوان گردد
که خضر از بى خودى بر خاک ريزد آب حيوان را
فروغي، زان دلم در تنگناى سينه تنگ آيد
که نتوان داشت در کنج قفس مرغ گلستان را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید