شماره ٤: در خلوتى که ره نيست پيغمبر صبا را

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
در خلوتى که ره نيست پيغمبر صبا را
آن جا که مى رساند پيغامهاى ما را
گوشى که هيچ نشنيد فرياد پادشاهان
خواهد کجا شنيدن داد دل گدا را
در پيش ماه رويان سر خط بندگى ده
کاين جا کسى نخوانده ست فرمان پادشا را
تا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتم
تا سير خود نکردم نشناختم خدا را
بالاى خوش خرامى آمد به قصد جانم
يا رب که برمگردان از جانم اين بلا را
ساقى سبو کشان را مى خرمى نيفزود
برجام مى بيفزا لعل طرب فزا را
دست فلک ز کارم وقتى گره گشايد
کز يکديگر گشايى زلف گره گشا را
در قيمت دهانت نقد روان سپردم
يعنى به هيچ دادم جان گران بها را
تا دامن قيامت، از سرو ناله خيزد
گر در چمن چمانى آن قامت رسا را
خورشيد اگر نديدى در زير چتر مشکين
بر عارضت نظر کن گيسوى مشک سا را
جايى نشاندى آخر بيگانه را به مجلس
کز بهر آشنايان خالى نساخت جا را
گر وصف شه نبودى مقصود من، فروغى
ايزد به من ندادى طبع غزل سرا را
شاه سرير تمکين شايسته ناصرالدين
کز فر پادشاهى فرمان دهد قضا را
شاها بسوى خصمت تير دعا فکندم
از کردگار خواهم تاثير اين دعا را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید