در ختم کتاب و دعاى علاء الدين کرپ ارسلان

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
چون فروزنده شد به عکس و عيار
نقد اين گنجه خيز رومى کار
نام شاهنشهى برو بستم
کاب گيرد ز نقش او دستم
شاه رومى قباى چينى تاج
جزيتش داده چين و روم خراج
يافته از ره اصول و فروع
بخت ايشوع و راى بختيشوع
بر زمين بوسش آسمان بر پاى
و آفرينش ز جاه او بر جاى
در نظامى که آسمان دارد
اجرى مملکت دو نان دارد
زان مروت که بوى مشک دهد
لؤلؤتر چو خاک خشک دهد
از زمين تا اثير درد و کفست
صافى او شد که مايه شرفست
در ذهب دادنش به سائل خويش
زر مصرى ز ريگ مکى بيش
تيغش آن کرده در صلابت سنگ
کاتش تيز با تراش خدنگ
بيد برگش به نوک موى شکاف
نافه کوه را فکنده ز ناف
درعش از دست صبح نيزه گشاى
نيزش از درع ماه حلقه رباى
شش جهت بر قباى او زرهى
هفت چرخ از کمند او گرهى
اى نظامى اميدوار به تو
نظم دوران روزگار به تو
زمى از قدرت آسمان داند
و آسمانت هم آسمان خواند
دور و نزديک چون در آب سپهر
تيز و آهسته چون در آينه مهر
قائم عهد عالمى به درست
قائم نامده فکنده تست
با همه چون ملک بر آمده اى
وز همه چون فلک سر آمده اى
اين چنين نامه بر تو شايد بست
کز تو جاى بلند نامى هست
چونکه شد لعل بسته بر تاجش
بر تو بستم ز بيم تاراجش
گر به سمع تو دلپسند شود
چون سرير تو سربلند شود
خار کان انگبين بر او رانند
زيرکانش ترانگبين خوانند
ميوه اى دادمت ز باغ ضمير
چرب و شيرين چو انگبين در شير
ذوق انجير داده دانه او
مغز بادام در ميانه او
پيش بيرونيان برونش نغز
وز درونش درونيان را مغز
حقه اى بسته پر ز در دارد
وز عبارت کليد پر دارد
در دران رشته سر گراى بود
که کليدش گره گشاى بود
هر چه در نظم او ز نيک و بدست
همه رمز و اشارت خردست
هر يک افسانه اى جداگانه
خانه گنج شد نه افسانه
آنچه کوتاه جامه شد جسدش
کردم از نظم خود دراز قدش
وآنچه بودش درازى از حد بيش
کوتهى دادمش به صنعت خويش
کردم اين تحفه را گزارش نغز
اينت چرب استخوان شيرين مغز
تا درارى به حسن او نظرى
جلوه اى دادمش به هر هنرى
لطف بسيار دخل اندک خرج
کرده در هر دقيقه درجى درج
دست ناکرده دلستانى چند
بکر چون روى غنچه زير پرند
مصرعى زر و مصرعى از در
تهى از دعوى و ز معنى پر
تا بدانند کز ضمير شگرف
هر چه خواهم دراورم به دو حرف
وانچه بر هفت کنج خانه راز
بستم آرايشى فراخ و دراز
غرض آن شد که چشم از آرايش
در فراخى پذيرد آسايش
آنچه بينى که بر بساط فراخ
کرده ام چشم و گوش را گستاخ
تنگ چشمان معنيم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند
هر عروسى چو گنج سر بسته
زير زلفش کليد زر بسته
هر که اين کان گشاد زر بايد
بلکه در يابد آن که دريابد
من که نقاش نيشکر قلمم
رطب افشان نخل اين حرمم
نى کلکم ز کشتزار هنر
به عطارد رساند سنبل تر
سنبله کرد سنبلم را خاص
گرچه القاص لايحب القاص
چون من از قلعه قناعت خويش
شاه را گنج زر کشيدم پيش
در ادا کردن زر جايز
وامدار منست روئين دز
وامدارى نه کز تهى شکمى
دز روئين بود ز بى در مى
کاهن تيز آن گريوه سنگ
لعل و الماس ريخت صد فرسنگ
لعل بر دست دوستان به قياس
وز پى پاى دشمنان الماس
آن نه دز کعبه مسلمانيست
مقدس رهروان روحانيست
ميخ زرين و مرکز زمى است
نام رويين دزش ز محکمى است
يافت دريافت نارسيده او
زهره را هم زره دريده او
جبل الرحمه زان حريم دريست
بو قبيس از کلاه او کمريست
ابدى باد خط اين پرگار
زان بلند آفتاب نقطه قرار
در دزى چون حصار پيوندند
نامه اى بر کبوترى بندند
تا برد نامه را کبوتر شاد
بر آنکس که او رسد فرياد
من که در شهر بند کشور خويش
بسته دارم گريز گه پس و پيش
نامه در مرغ نامه بربستم
کو رساند به شاه من رستم
اى فلک بر در تو حلقه به گوش
هم خطا پوش و هم خطائى پوش
چون مرا دولت تو يارى کرد
طبع بين تا چه سحرکارى کرد
از پس پانصد و نود سه بران
گفتم اين نامه را چو ناموران
روز بر چارده ز ماه صيام
چار ساعت ز روز رفته تمام
باد بر تو مبارک اين پيوند
تا نشينى بر اين سرير بلند
نوشى آب حيات ازين ابيات
زنده مانى چو خضر از آب حيات
اى که در ملک جاودان بادى
ملک با عمر و عمر با شادى
گر نرنجى ز راه معذورى
گويمت نکته اى به دستورى
بزمهاى تو گرچه رنگينست
آنچه بزم مخلد است اينست
هر چه هست از حساب گوهر و گنج
راحت اينست و آن دگر همه رنج
آن اگر صد کشد به پانصد سال
دير زى تو که هم رسد به زوال
وين خزينه که خاص درگاهست
ابدالدهر با تو همراهست
اين سخن را که شد خرد پرورد
بر دعاى تو ختم خواهى کرد
دولتى باش هر کجا باشى
در رکابت فلک به فراشى
دولتت را که بر زيارت باد
خاتم کار بر سعادت باد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید