اندرز گرفتن بهرام از شبان

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
شه چو تنگ آمدى ز تنگى کار
يک سواره برون شدى به شکار
صيد کردى و شادمانه شدى
چون شدى شاد سوى خانه شدى
چون شد آن روز غم عنان گيرش
رغبت آمد به سوى نخجيرش
يک تنه سوى صيد رفت برون
تا ز دل هم به خون بشويد خون
کرد صيدى چنانکه بودش راى
غصه را دست بست و غم را پاى
چون ز صيد پلنگ و شير و گراز
خواست تا سوى خانه گردد باز
در تک و تاب زانکه تاخته بود
مغزش از تشنگى گداخته بود
گرد برگرد آن زمين بشتافت
آب تا بيش جست کمتر يافت
ديد دودى چو اژدهاى سياه
سر برآورده در گرفتن ماه
کوهه بر کوهه پيچ پيچ کنان
برصعود فلک بسيچ کنان
گفت آن دود گرچه زاتش خاست
از فروزندش آب بايد خواست
چون بر آن دود رفت گامى چند
خرگهى ديد برکشيده بلند
گله گوسفند سم تا گوش
گشته در آفتاب يخنى جوش
سگى آويخته ز شاخ درخت
بسته چون سنگ دست و پايش سخت
سوى خرگاه راند مرکب تيز
ديد پيرى چو صبح مهرانگيز
پير چون ديد ميهمان برجست
به پرستشگرى ميان دربست
چون زمين ميهمان پذيرى کرد
و آسمان را لگام گيرى کرد
اولش پيشکش درود آورد
وانگه از مرکبش فرود آورد
هر چه در خانه داشت ما حضرى
پيشش آورد و کرد لابه گرى
گفت شک نيست کاين چنين خوانى
نيست درخورد چون تو مهمانى
ليک از آبادى اينطرف دورست
خوان اگر بينواست معذورست
شه چو نان پاره شبان را ديد
شربتى آب خورد و دست کشيد
گفت نان آنگهى خورم که نخست
زانچه پرسم خبردهى به درست
کين سگ بسته مستمند چراست
شيرخانه است گرگ بند چراست
پير گفت اى جوان زيبا روى
گويمت آنچه رفت موى به موى
اين سگى بود پاسبان گله
من بدو کرده کار خويش يله
از وفادارى و امينى او
شاد بودم به همنشينى او
گر کله دور داشتى همه سال
دزد را چنگ و گرگ را چنگال
من بدو داده حرز خانه خويش
خوانده او را نه سگ شبانه خويش
و او به دندان و چنگ دشمن سوز
بازوى آهنين من شب و روز
گر من از دشت رفتمى سوى شهر
گله از پاس او گرفتى بهر
ور شدى شغل من به شهر دراز
گله را او به خانه بردى باز
چند سالم يتاق دارى کرد
راست بازى و راست کارى کرد
تا يکى روز بر صحيفه کار
گله را نقش بر زدم به شمار
هفت سر گوسفند کم ديدم
غلطم در حساب ترسيدم
بعد يک هفته چون شمردم باز
هم کم آمد به کس نگفتم راز
پاس مى داشتم به راى و به هوش
در خطاى کسم نيامد گوش
گر چه مى داشتم به شبها پاس
نشدم هيچ شب حريف شناس
وانک آگاه تر به کار از من
پاسبان تر هزار بار از من
باز چون کردم آن شمار درست
هم کم آمد چنانکه روز نخست
همه شب خاطرم به غم مى بود
کز گله گوسفند کم مى بود
ده ده و پنج پنچ مى پرداخت
چون يخى کو به آفتاب گداخت
تا به حدى که عامل صدقات
آنچه ماند از منش ستد به زکات
اوفتادم من بيابانى
از گله صاحبى به چوپانى
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا
گفتم اين رخنه گر ز چشم بدست
دستکار کدام دام و ددست
با سگى اين چنين که شيرى کرد
کيست کاين آشنا دليرى کرد
تا يکى روز بر کناره آب
خفته بودم درآمدم از خواب
همچنان سرنهاده بر سر چوب
دست و پائى کشيده بى آشوب
ماده گرگى ز دور ديدم چست
کامد و شد سگش برابر سست
خواند سگ را به سگ زبانى خويش
سگ دويدش به مهربانى پيش
گرد او گشت و گرد مى افشاند
گه دم و گه دبوس مى جنباند
عاقبت بر سرين گرگ نشست
کام دل راند و رفت کار از دست
آمد و خفت و آرميد تنش
مهر حق السکوت بر دهنش
گرگ چون رشوه داده بود ز پيش
جست حق القدوم خدمت خويش
گوسفندى قوى که سر گله بود
پايش از بار دنبه آبله بود
برد و خوردش به کمترين نفسى
وين چنين رشوه خورده بود بسى
سگ ملعون به شهوتى که براند
گله اى را به دست گرگ بماند
گله اى را که کارسازى کرد
در سر کار عشقبازى کرد
چند نوبت معاف داشتمش
او خطا کرد و من گذاشتمش
تا هم آخر گرفتمش با گرگ
بستمش بر چنين خطاى بزرگ
کردمش در شکنجه زندانى
تاکند بنده بنده فرمانى
سگ من گرگ راه بند منست
بلکه قصاب گوسفند منست
بر امانت خيانتى بردوخت
وان امينى به خائنى بفروخت
رخصت آن شد که تا نخواهد مرد
از چنين بند جان نخواهد برد
هر که با مجرمان چنين نکند
هيچکس بر وى آفرين نکند
شاه بهرام ازان سخندانى
عبرتى برگرفت پنهانى
اين سخن رمز بود چون دريافت
خورد چيزى و سوى شهر شتافت
گفت با خود کزين شبانه پير
شاهى آموختم زهى تدبير
در نمودار آدميت من
من شبانم گله رعيت من
اين که دستور تيزبين منست
در حفاظ گله امين منست
چون نماند اساس کار درست
از امين رخنه باز بايد جست
تا بگويد که اين خرابى چيست
اصل و بنياد اين خرابى کيست
چون به شهر آمد از گماشتگان
خواست مشروح بازداشتگان
چون در آن روزنامه کرد نگاه
روز بر وى چو نامه گشت سياه
ديد سرگشته يک جهان مجروح
نام هر يک نبشته در مشروح
گفته در شرح هاى ماتم و سور
کشتن از شه شفاعت از دستور
نام شه را به جور بد کرده
نيکنامى به نام خود کرده
شاه دانست کان چه شيوه گريست
دزد خانه به قصد خانه بريست
چون سگى کو گله به گرگ سپرد
شيون انگيخت با شبانه کرد
خود سگان در سگى چنين باشند
بخروشند چونکه بخراشند
مصلحت ديد بازداشتنش
روز کى ده فرو گذاشتنش
گفت اگر مانمش به منصب خويش
کس به رفعش قلم نيارد پيش
چون ز حشمت کنم درش را دور
در شب تيره به نمايد نور
بامدادان که روز روشن گشت
شب تاريک فرش خود بنوشت
صبح يک زخمى دو شمشيرى
داد مه را ز خون خود سيرى
بارگه بر سپهر زد بهرام
بار خود کرد بر خلايق عام
مهتران آمدند از پس و پيش
صف کشيدند بر مراتب خويش
راست روشن درآمد از در کاخ
رفت بر صدرگاه خود گستاخ
شه در او ديد خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت
کاى همه ملک من خراب از تو
رفته رونق ز ملک و آب از تو
گنج خود را به گوهر آکندى
گوهر و گنج من پراکندى
ساز و برگ از سپه گرفتى باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز
خانه بندگان من بردى
پاى در خون هرکس افشردى
از رعيت بجاى رسم و خراج
گه کمر خواستى و گاهى تاج
حق نعمت گذاشتى از ياد
نيست شرمت ز من که شرمت باد
هست بر هر کسى به ملت خويش
کفر نعمت ز کفر ملت پيش
حق نعمت شناختن در کار
نعمت افزون دهد به نعمت خوار
از تو بر من چه راست روشن گشت
راستى رفت و روشنى بگذشت
لشگر و گنج را رساندى رنج
تا نه لشگر به جاى ماند و نه گنج
چه گمان برده اى که وقت شراب
غافلانه مرا ربايد خواب
رخنه سازى تو دست مستان را
بشکنى پاى زيردستان را
بهر من باد خاک اگر بهرام
تيغ فرمش کند چون گيرد جام
گر ز خود غافلم به باده و رود
نيستم غافل از سپهر کبود
زين سخن صد هزار چنبر ساخت
همه در گردن وزير انداخت
پس بفرمود تا زبانى زشت
سوى دوزخ دواندش ز بهشت
از عمامه کمند کردنش
در کشيدند و بند کردنش
پاى در کنده دست در زنجير
اين چنين کس وزر بود نه وزير
چون بدان قهرمان در آمد قهر
شه منادى روانه کرد به شهر
تا ستمديدگان در آن فرياد
داد خواهند و شه دهدشان داد
چون شنيدند جمله خيل و سپاه
سرنهادند سوى حضرت شاه
شه به زندانيان چنين فرمود
کز دل دردناک خون آلود
هرکسى جرم خود پديد کند
بند خود را بدان کليد کند
بنديان ز بند جسته برون
آمدند از هزار شخص فزون
شاه از آن جمله هفت شخص گزيد
هر يکى را ز حال خود پرسيد
گفت با هر يکى گناه تو چيست
از کجائى و دودمان تو کيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید