شماره ١٧١: بنده دل شوم که او خون فراغ ميخورد

غزلستان :: عرفی شیرازی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بنده دل شوم که او خون فراغ ميخورد
خدمت درد ميکند نعمت داغ ميخورد
طوبى خلد آرزو مى نخرم بمشت خس
زآنکه تذرو اين چمن طعمه زاغ ميخورد
از چمنى نميبرد ميوه بر گزيده
آنکه وظيفه ثمر از همه باغ ميخورد
اين چمن محبتست الحذراى بهشتيان
بوى گل بهشت ما مغز دماغ ميخورد
مى نخورد کباب هم آنکه بذوق آرزو
کاسه زهر ميکشد سينه داغ ميخورد
بى ادبست موسيم ره مدهش بطور دل
کولب شعله ميگزد شمع وچراغ ميخورد
عرفى تشنه راز من مژده که گرنه ايستد
آب حيات از لب خضر سراغ ميخورد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید