گرفتم اينکه شب درخواب کردم پاسبانشرا
ادب کى ميگذارد تا به بوسم آستانشرا
صبا ازکوى ليلى گر وزد برتربت مجنون
کند آتش فشان چون شمع مغز استخوانشرا
برآمد جان زتن و آنزلف جويد آنچنان مرغى
که ازدامى شود آزاد و جويد آشيانشرا
زغيرت پيچ و تاب افتاد در رگهاى جان من
همانا دست اميد کسى دارد عنانشرا
زننگ آن قدم هرگز بروى آستان ننهد
که ناگه شب نهان بوسيده باشم آستانشرا
دلم گم گشت و غمهاى جهان عرفى طلبگارش
بدنبال غم افتم تا مگر يابم نشانشرا