چراخجل نکند چشم اشکبار مرا
که آرزوى دل آورده درکنار مرا
براه عشق بگيرم ز شوق بال و پرى
که نى پياده شمارند و نه سوار مرا
فغان ز نشأه دون همتى کزين شادم
که هيچ کام نيارد بانتظار مرا
نه رام مردم اهلم نه صيد مردم شهر
نشسته ام که نسيمى کند شکار مرا
زبيم فتنه شادى کودکام همه عمر
غمت گرفته چوآغوش درکنار مرا
ميا بملک عدم يا چنان مکن عرفى
که بيغمى بشناسد درآن ديار مرا