شماره ٥٦٨: جانا بيا که مرا جان دريغ نيست

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جانا بيا که مرا جان دريغ نيست
عيد منى مرا زتو قربان دريغ نيست
هرگز بصدر دل نرسد دوستى جان
آنرا که از محبت تو جان دريغ نيست
هر چيز کآن من بود اى جان اگر منم
بستان زمن که از تو مرا آن دريغ نيست
عشاق سيم و زر بگدايان کو دهند
زين هر دو جان بهست و زجانان دريغ نيست
سلطان عشقت آمد و در دل نهاد تخت
کرسى مملکت زسليمان دريغ نيست
در سفره گرچه نان نبود من گداى را
در خانه هرچه هست زمهمان دريغ نيست
دل جان خود دريغ نمى دارد از غمت
ما را سرير ملک زسلطان دريغ نيست
دل با غم تو گفت که گرچه شکسته ام
چون من سفال از چو تو ريحان دريغ نيست
ممنوع از سکندر دنيا طلب بود
از خضر آب چشمه حيوان دريغ نيست
درراه عشق تو که مرا دوست دشمنست
عرض من از ملامت خصمان دريغ نيست
بهر چو تو عزيز که يوسف غلام تست
اين گوسپند بنده ز گرگان دريغ نيست
من مرغ دانه ام ز پى دام مرغ تو
مرغم ز دانه دانه ز مرغان دريغ نيست
من نان خود دريغ نمى دارم از سگت
اى دوست گر ترا سگ ازين نان دريغ نيست
گر پسته تر است ز طوطى شکر دريغ
اين طوطى ازچو تو شکرستان دريغ نيست
گوهر بيار سيف و زجانان نظر بخواه
کان آفتاب را نظر از کان دريغ نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید