شماره ٥١٤: ما گداى در جانان نه براى نانيم

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ما گداى در جانان نه براى نانيم
دل بداديم وبجان در طلب جانانيم
پاى ما بيخ فرو برده بخاک در دوست
چون درخت ازچه بهر باد سرى جنبانيم
روز وشب در طلب دايره جمعيت
پاى برجاى چو پرگار وبسر گردانيم
هرچه داريم ونداريم براى دل او
جمله درباخته و هرچه جز او مى مانيم
در بهار از کرم دوست بدست آورديم
در خزان ميوه وبرگى که همى افشانيم
دوست را گفتم کاى روى تو ما را قبله
پرده بردار که عيدى تو وما قربانيم
گفت مارا تو زخود جوى که اندر دل تو
همچو جان در تن و در روح چو سر پنهانيم
نيک مارا بطلب چون بزمستان خورشيد
زآنکه مطلوبتر از سايه بتا بستانيم
آفتابيست بهر ذره ما پيوسته
که برو روز وشب از سايه خود ترسانيم
زاهدان را نرسيدست سم مرکب وهم
اندر آن خطه که ما اسب سبق مى رانيم
مه وخورشيد چه باشد که ملک را ره نيست
اندر آن اوج که ما همچو فلک گردانيم
گر دو کون آن تو باشد بگران تر نرخى
بفروشى تو ومارا بخرى ارزانيم
چون قفايند همه مردم وما چون روييم
چون سفالست جهان يکسر وما ريحانيم
علم دولت ما را دو جهان در سايه است
برعيت برسان حکم که ما سلطانيم
سيف فرغانى اين مرتبه درويشان راست
که تو مى گويى وما چاکر درويشانيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید