شماره ٤٧٧: گر از ره تو بود خاک را گهر دانم

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر از ره تو بود خاک را گهر دانم
وراز کف تو بود زهر را شکر دانم
کسى که سير درين ره (کند) اگر شترست
بسوى کعبه قرب تو راهبر دانم
ورم بکعبه قرب تو راهبر نبود
اگر چه قبله بود روى ازو بگردانم
گرم خبر نکند از مقام ابراهيم
دليل را شتر وکعبه را حجر دانم
بتيغ قهرم اگر عشق تو زند گردن
نه مست شوقم اگر پاى رازسر دانم
گر آسمان بودم مملکت، سپاه انجم
بدست عشق شکسته شدن ظفر دانم
حق ثناى ترا يک زبان ادا نکند
بصد زبان بستايم ترا اگر دانم
بسى لطيفه بجز حسن در تو موجودست
بجز شکوفه چه دارى بر شجر دانم(؟)
بروى حاجت من بسته باد چون ديوار
بجز در تو اگر من درى دگر دانم
نماز خدمت تن قصر کردم وگشتم
مقيم کوى تو، از خود شدن سفر دانم
بکوى دوست دورنگى روز وشب نبود
زکوى تو نيم ار شام (و)ار سحر دانم
ميان ماوشما پرده سيف فرغانيست
اگر چه بى خبرم ازتو اين قدر دانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید