شماره ٤٣٤: دلى کز وصل جانان بازماند

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دلى کز وصل جانان بازماند
تنى باشد که از جان باز ماند
نگارينا منم بى روى خوبت
شبى کز ماه تابان باز ماند
چه باشد حال آن بيچاره عاشق
که از وصلت بهجران باز ماند
چه گردد ذره سرگشته راحال
که از خورشيد رخشان باز ماند
اگر خورشيد رخسار تو بيند
درآن رخساره حيران بازماند
وگر بار فراقت بروى افتد
ز دور اين چرخ گردان باز ماند
غم تو قوت جان عاشقانست
روا نبود کز ايشان بازماند
نه دست خلق راشايد عصايى
که از موسى عمران باز ماند
کسى را دست آن خاتم نباشد
کز انگشت سليمان بازماند
باسکندر کجا خواهد رسيدن
گر از خضرآب حيوان بازماند
بزير ران هر مردى نيايد
چو رخش از پور دستان باز ماند
نگارا سيف فرغانيست بى تو
چو بلبل کز گلستان بازماند
زر اشعار او در روم گنجيست
که زير خاک پنهان بازماند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید