شماره ٣٤٥: باسر زلف تو صعبست مسلمان بودن

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
باسر زلف تو صعبست مسلمان بودن
با رخت خود نتوان بسته ايمان بودن
من چو اندر سر گيسوى تو بستم دل خويش
پس مرا چاره نباشد زپريشان بودن
گل چو اندام تو مى خواست که باشد بنگر
کآرزو ميکند او را همه تن جان بودن
غرقه بحر فراق توام (و)تشنه وصل
وينچنين تا بابد بهر تو بتوان بودن
کز پى دانه در همچو صدف مى شايد
غرق دريا شدن و تشنه باران بودن
بگدايى درت فخر کنم درهر کوى
من که عار آيدم ازخسرو و سلطان بودن
گرچه با آتش سوداى تو بايد چون شمع
هر شب ازسوز دل سوخته گريان بودن
روز با درد تو از غير تو مرگى دگرست
دل بيمار مرا طالب درمان بودن
بى رخ ليلى اگر کوه گرفتم چه عجب
من خوکرده چو مجنون ببيابان بودن
عشق ميدان و درو هست قدم جان بازى
با چنين پاى توان بر سر ميدان بودن؟
سيف فرغانى از خود برو ار مرد رهى
تا بخود باشى نتوانى از ايشان بودن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید