شماره ٣٠٤: اى نبرده وصل تو روزى بمهمانى مرا

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى نبرده وصل تو روزى بمهمانى مرا
هيچت افتد کز فراق خويش برهانى مرا؟
در هلاک من چو هجرانت سبک دستى نکرد
بر درت از بهر وصلست اين گرانجانى مرا
من بپاى جست و جوى از بهر تو برخاستم
لطف باشد گر بگيرى دست و بنشانى مرا
تو اگر آيى و گرنه من ترا خوانم مدام
من چو نامه تا نمى آيم نمى خوانى مرا
هر بهارى پيش ازين مانند بلبل درخزان
بر نمى آمد نفس از بى گلستانى مرا
مى زنم بر بوى تو اکنون نوا چون عندليب
کاش بشکفتى گلى زين بلبل الحانى مرا
من بآب صبر ازين گل شسته بودم پاى روح
دست دل انداخت اندر ورطه جانى مرا
من چراغ مرده ام تو مجلس افروزى چو شمع
بر دهانم نه لبى تا زنده گردانى مرا
آفتابى در شرف من همچو ماهم در خسوف
روشنايى نيست بى آن روى نورانى مرا
از جهان بيزار گشتم چون بديدم کوى دوست
از عمارت کى کشد خاطر بويرانى مرا
واله و حيران تو من بنده تنها نيستم
خود کجا باشد باستقلال سلطانى مرا
در فراخاى جهان از ازدحام عاشقان
جاى جولانى نماند از تنگ ميدانى مرا
اى ز صحت بى تو رنجوري،براحت کن بدل
زحمتى کندر رهست از سيف فرغانى مرا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید