شماره ٢٧٠: تا چند بر اميد روم در سراى يار

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تا چند بر اميد روم در سراى يار
در سر خمار باده و در دل هواى يار
خلقى بدستبوس وى آسان همى رسند
ما را مجال نه که ببوسيم پاى يار
دل بر ديار وهر چه برد (نيز) آن اوست
جان هم ذخيره ييست درين تن براى يار
در عشق يار از سر جانى که داشتم
برخاستم که جان ننشيند بجاى يار
گر در رضاى يار رود جان و دل ازاو
عاشق بترک هردو بجويد رضاى يار
درمان ز کس طلب نکند دردمند دوست
در عافيت نظر نکند مبتلاى يار
ذکرست بى زبان زوى اندر دهان من
جانست يک جهان نه تن اندر قباى يار
سلطان که چون امير شوى نان او خورى
گر زر دهد ازو نپذيرد گداى يار
هم سنگ ما گهر شودازآفتاب دوست
هم مس ما چو زرشود ازکيمياى يار
گر بهر يار سنگ جفا بر سرت زنند
رو ترک سر بگيروبسر بر وفاى يار
يارى که بردر کرم اودريغ نيست
جود ازنياز عاشق و عفو از خطاى يار
گر دربهشت جاى دهندم بآخرت
مقصود من ازو نبود جزلقاى يار
چندين هزار بيت بگفتند شاعران
يک بيت کس نگفت که باشد سزاى يار
شاعر زدرد عاشق شوريده غافلست
او ومديح مردم و ما وثناى يار
از يار اگر جفا رسدت سيف صبر کن
يار آن بود که صبر کند بر جفاى يار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید