شماره ١٩٠: باز دريافتن دوست مرا چون خورشيد

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
باز دريافتن دوست مرا چون خورشيد
روشن است آينه دل بدم صبح اميد
تو سر از سايه خدمت مکش و بر اغيار
در فرو بند که در روز شب افتد خورشيد
دل آزاد باسباب و علايق مسپار
تخت هوشنگ بضحاک مده چون جمشيد
همت اندر طلب غير پراگنده مدار
بهر زاغ سيه از دست مده باز سپيد
لوح عشاق ز اغيار کجا گيرد نقش
قلم اعلى محتاج نباشد بمديد
در غم عشق گريزان دل خود را کآن هست
ظل طوبى و هواى دگران سايه بيد
گر ره عشق روى زود بمقصود رسى
مى از آن جام خورى مست بمانى جاويد
انتظارى برود، ليک نيايد هرگز
کس از آن مايده محروم و از آن در نوميد
چنگ لطفش بنوازش چو درآيد يابد
زخمه از خنجر بهرام رباب ناهيد
سيف فرغانى بسيار سخن گفت و نبود
آن احاديث چو اخبار تو عالى اسنيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید