شماره ٤٩: فتنه خفته ز چشم مست تو بيدار شد

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
فتنه خفته ز چشم مست تو بيدار شد
خاصه آن ساعت که زلفت نيز با او يار شد
در شب هجرت ببينم روز وصلت را بخواب
گر تواند بخت خواب آلود من بيدار شد
روزگارى ناکشيده محنت هجران تو
چون توان از نعمت وصل تو برخوردار شد
تا بديدم نرگس مخمور تو از خمر عشق
آنچنان مستم که نتوانم دگر هشيار شد
آنکه مردم را بدم کردى چو عيسى تندرست
چشم بيمار تو ديد از عشق تو بيمار شد
شور از مردم برآمد گريه بر عاشق فتاد
چون لب شيرين تو از خنده شکربار شد
چاره تسليم است با تقدير نتوان پنجه کرد
دست تدبيرم چو اندر کار تو بى کار شد
تا تو پيدا آمدى ما را خموشى بود کار
گل چو رو بنمود بلبل را سخن ناچار شد
پيش ازين بى عشق تو در نظم ما ذوقى نبود
هرکه عاشق گشت بر شيرين شکر گفتار شد
گر کسى خواهد که بيند جان مصور همچو جسم
گودرين صورت نگر کز حسن معنى دار شد
سيف فرغانى جوانى رفت تا کى عاشقى
پير گشتي، توبه کن، هنگام استغفار شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید