شماره ٣٣: شکرى بجان خريدم زلب شکرفروشت

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شکرى بجان خريدم زلب شکرفروشت
که درون پرده با دل شب وصل بود دوشت
بسخن جدا نمى شد لب لعل تو ز گوشم
چو علم فرو نيامد سر دست من زدوشت
بلبت حلاوتى ده دهن مرا که دايم
ترش است روى زردم ز نبات سبز پوشت
بوصال جبر مى کن دلک شکسته يى را
که گرفت صبر سستى ز فراق سخت کوشت
سحرى مرا خيالت بکرشمه گفت مسکين
تويى آنکه داغ عشقش نگذاشت بى خروشت
برخ چو آفتابش نگرى بچشم شادى
چو بمجلس وى آرد غم او گرفته گوشت
ز دهن چو جام سازد چه شرابها که هر دم
ز لبان باده رنگش بخورى و باد نوشت
تو ز دست رفتى آن دم که بريد صيت حسنش
خبرى بگوشت آورد وز دل ببرد هوشت
تو که خار ديده بودى نبدى خمش چو بلبل
چو بگلستان رسيدى که کند دگر خموشت
همه شب ز بى قرارى ز بسى فغان و زارى
چو نديده بودى او را بفلک شدى خروشت
رخ وى آرميدي، عجبست سيف از تو
که بآتشى رسيدى و فرو نشست جوشت!



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید