شماره ١٩: زهى خورشيد را داده رخ تو حسن و زيبايى

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
زهى خورشيد را داده رخ تو حسن و زيبايى
در لطف تو هرکس بر من نبندد گر تو بگشايى
بزيورها نکورويان بيارايند گر خود را
تو بى زيور چنان خوبى که عالم را بيارايى
ترا همتا کجا باشد که در باغ جمال تو
کند پسته شکرريزى کند سنبل سمن سايى
اگر نز بهر آن باشد که در پايت فتد روزى
که باشد گل که در بستان برآرد سر بر عنايى
هم از آثار روى تست اگر گل راست بازارى
ادب نبود ترا گفتن که چون گل حور سيمايى
اگر روزى ز درويشى دلى بردى زيان نبود
که گر دولت بود يکشب بوصلش جان بيفزايى
چه باشد حال مسکينى که او را با غناى تو
نه استحقاق وصل تست و نى از تو شکيبايى
من مسکين بدين حضرت بصد انديشه مى آيم
ز بيم آنک گويندم که حضرت را نمى شايى
اگر چه ديده مردم بماند خيره در رويت
ببخشى ديده را صد نور اگر تو روى بنمايى
تو از من نيستى غايب که اندر جان خيال تو
مرا در دل چو انديشه است و در ديده چو بينايى
مرا با تو وصال اى جان ميسر کى شود هرگز
که من از خود روم آن دم که گويندم تو مى آيى
چنان شيرينى اى خسرو که چون فرهاد در کويت
جهانى چون مگس جمعند بر دکان حلوايى
کنون اى سيف فرغانى که پايت خسته شد در ره
برو بار سر از گردن بيفگن تا بياسايى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید