صيد پريشان

غزلستان :: پروین اعتصامی :: مثنوی ها، تمثیلات و مقطعات
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شنيدم بود در دامان راغى
کهن برزيگرى را، تازه باغى
بپاکي، چون بساط پاک بازان
به جانبخشي، چو مهر دلنوازان
بچشمه، ماهيان سرمست بازى
بسبزه، طائران در نغمه سازى
صفير قمرى و بانگ شباويز
زمانى دلکش و گاهى غم انگيز
بتاکستان شده، گنجشک خرسند
ز شيرين خوشه، خورده دانه اى چند
شده هر گوشه اش نظاره گاهى
ز هر سنگيش، روئيده گياهى
جداگانه بهر سو رنگ و تابى
بهر کنجي، مهى يا آفتابى
يکى پاکيزه رودى از بيابان
روان گشته بدامان گلستان
فروزنده چنان کز چرخ، انجم
گريزنده چنان کز ديو، مردم
چو جان، ز آلودگيها پاک گشته
به آن پاکي، نديم خاک گشته
شتابنده چو ايام جوانى
جوانى بخش هستى رايگانى
رونده روز و شب، اما نه اش جاى
دونده همچنان، اما نه اش پاى
چو چشم پاسبان، بيخواب مانده
چو گيسوى بتان، در تاب مانده
جهنده همچو برق، اما نه آتش
خروشنده چو رعد، اما نه سرکش
ز کوه آورده در دامن، بسى سنگ
چو ياقوت و زمرد، گونه گون رنگ
بهارى ابر، گوهر دانه ميکرد
صبا، گيسوى سنبل شانه ميکرد
نموده غنچه گل، خنده آهنگ
که در گلشن نشايد بود دلتنگ
گرفته تنگ، خيرى نسترن را
که يکدل ميتوان کردن دو تن را
بيکسو، ارغوان افروخته روى
ز ژاله بسته، مرواريد بر موى
شکفته ياسمين از طيب اسحار
نهفته غنچه زير برگ، رخسار
همه رنگ و صفا و جلوه و بوى
همه پاکيزه و شاداب نيکوى
سحرگاهى در آن فرخنده گلزار
شد از شوريدگي، مرغى گرفتار
دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ
غم انگيزش نوا و سوگ آهنگ
بزندان حوادث، هفته ها ماند
ز فصل بينوائي، نکته ها خواند
قفس آرامگاهي، تيره روزى
به آه آتشين، کاشانه سوزى
پرش پژمرده، از خونابه خوردن
تنش مسکين ز رنج دام بردن
نه هيچش الفتى با دانه و آب
نه هيچش انس با آسايش و خواب
که اندر بند بگرفتست آرام؟
کدامين عاقل آسوده است در دام؟
گران آيد به کبکان و هزاران
گرفتارى بهنگام بهاران
بر او خنديد مرغ صبحگاهى
که تا کى رخ نهفتن در سياهى
من، اى شوريده، گشتم هر چمن را
شنيدم قصه هر انجمن را
گرفتم زلف سنبل را در آغوش
فضاى لانه را کردم فراموش
سخن ها با صبا و ژاله گفتم
حکايت ها ز سرو و لاله گفتم
زمردگون شده هم جوى و هم جر
فراوان است آب و ميوه تر
رياحين در گلستان ميهمانند
بکوه و دشت، مرغان نغمه خوانند
صلا زن همچو مرغان سحرگاه
که صبح زندگى شام است ناگاه
بگفت، ايدوست، ما را بيم جان است
کجا آسايش آزادگان است
تو سرمستى و ما صيد پريشان
تو آزادى و ما در بند فرمان
فراخ اين باغ و گل خوش آب و رنگست
گرفتاريم و بر ما عرصه تنگست
تو جز در بوستان، جولان نکردى
نظر چون من، بدين زندان نکردى
اثرهاى غم و شادي، يکى نيست
گرفتارى و آزادي، يکى نيست
چه راحت بود در بى خانمانى
چه دارو داشت، درد ناتوانى
کى اين روز سيه گردد دگرگون
چه تدبيرم برد زين حبس، بيرون
مرا جز اشک حسرت، ژاله اى نيست
بجز خونابه دل، لاله اى نيست
چه سود از جستن و گردن کشيدن
چمن را از شکاف و رخنه ديدن
کجا خواهم نهادن زين قفس پاى
چه خواهم ديد زين حصن غم افزاى
چه خواهم خورد، غير از دانه دام
چه خواهم بود، جز تيره سرانجام
چه خواهم داشت غير از ناله و آه
چه خواهم کرد با اين عمر کوتاه
چه خواهم خواند، غير از نغمه غم
چه خواهم گفت با مهتاب و شبنم
چه گرد آورده ام، جز محنت و درد
چه خواهم برد، زى ياران ره آورد
در و بام قفس، بام و درم شد
پرم کندند و عريانى پرم شد
اگر در طرف گلشن، ميهمانى است
براى طائران بوستانى است
کسى کاين خانه را بنياد بنهاد
مرا بست و شما را کرد آزاد
ترا بگشود پا و با همان دست
پر و بال مرا پيچاند و بشکست
ترا، هم نعمت و هم ناز دادند
مرا سوى قفس پرواز دادند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید